سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/12/3
9:50 صبح

نور سر امام حسین (ع) در شام

بدست دست نوشت در دسته

نور سر  امام حسین (ع) در شام
 محمدامین پورامینی
از شبلنجى نقل است که گفت: سلیمان اعمش نقل کرد و گفت: سالى براى حجّ بیت اللّه الحرام و زیارت قبر پیامبر(ص)  بیرون‏رفتیم. در همان حال که سرگرم طواف خانه بودم، مردى را دیدم که بر پرده‏هاى کعبه آویخته و مى‏گوید: خدایا بر من ببخش، هر چند گمان ندارم چنین کنى. چون از طواف فراغت یافتم، گفتم: سبحان الله، مگر این مرد چه گناهى کرده است؟ و از اوکناره گرفتم.
پس بار دیگر بر او گذشتم و او مى‏گفت: خدایا بر من ببخش، هر چند گمان ندارم چنین کنى. چون از طواف فراغت یافتم‏ سوى او رفتم و گفتم: اى مرد! تو در جایگاهى عظیم هستى، خداوند در اینجا گناهان بزرگ را مى‏بخشد. اگر از او در خواست‏ مغفرت و رحمت کنى امید دارم که چنین کند، چرا که او نعمت بخشنده‏اى بزرگوار است. گفت: اى بنده خدا تو که هستى؟گفتم: من سلیمان اعمش هستم.
گفت: اى سلیمان! من تنها در جست و جوى تو بودم و آرزوى کردم همانند تو باشم. بیا دستم را بگیر و از کنار  کعبه بیرون ‏ببر. سپس گفت: اى سلیمان! گناهم بزرگ است. گفتم: اى مرد! آیا گناه تو بزرگ‏تر است یا آسمانها، یا زمینها، یا عرش؟، گفت:اى سلیمان، گناه من بزرگ‏تر است! اجازه بده موضوع شگفتى را که دیده‏ام برایت نقل کنم. گفتم: بگو، خدایت رحمت کند.گفت: من یکى از هفتاد نفرى بودم که سر حسین بن على -رضى الله عنهما- را نزد یزید بن معاویه مى‏بردیم. او فرمان داد که‏سر را در بیرون شهر نصب کردند و فرمان داد آن را پایین آوردند و درون طشتى از طلا قرار دادند و داخل خانه‏اى که‏مى‏خوابید گذاشتند. نیمه‏هاى شب زن یزید بیدار مى‏شود و مى‏بینید پرتوى از نور به سوى آسمان مى‏تابد. او به شدّت‏مى‏ترسد و یزید از خواب بیدار مى‏شود. زن مى‏گوید: اى مرد! برخیز که من چیزى شگفت مى‏بینم. یزید به آن نور نگاه‏مى‏کند و مى‏گوید: خاموش باش که من نیز مى‏بینم.
گوید: فرداى آن روز فرمان داد تا سر را درون خیمه‏اى از دیباى سبز بردند و به هفتاد تن از ما فرمان داد که از آن نگهدارى کنیم.فرمان داد که براى ما خوراک و آشامیدنى آوردند، تا آنکه آفتاب غروب کرد و پاسى از شب گذشت و ما خوابیدیم. من بیدار شدم وبه آسمان نگاه کردم و ابرى بسیار بزرگ دیدم که صدایى همانند صدایى پیچیده در کوه و بال زدن پرنده داشت آمد تا به زمین‏چسبید. مردى که دو جامه بهشتى به تن و چند فرش و کرسى در دست داشت، فرش را گسترد و صندلیها را رویش افکند وروى گام‏هایش ایستاد و گفت: فرود آى اى ابو البشر! فرود آى اى آدم! پس پیرمردى بسیار زیباروى فرود آمد و رفت تا کنارسر ایستاد و گفت: سلام بر تو اى ولىّ خدا! سلام بر تو اى باقیمانده صالحان! سعادتمند زیستى و رانده شده به قتل رسیدى وهمچنان تشنه بودى تا آنکه خداوند تو را به ما ملحق کرد. خداوند تو را رحمت کند و قاتلت را نبخشاید! واى بر قاتلت از آتش‏روز قیامت! پس فرود آمد و بر یکى از آن صندلیها نشست.
گفت: اى سلیمان! اندکى بعد ابر دیگرى پایین آمد تا به زمین چسبید و شنیدم که کسى ندا مى‏دهد: اى نبى خدا فرود آى! اى‏نوح فرود آى! در این هنگام مردى که در آفرینش از همه مردان کامل‏تر بود و با هیبت‏تر با چهره‏اى زرد و دو جامه بهشتى بر تن‏پیش رفت و بالاى سر ایستاد و گفت: سلام بر تو اى اباعبدالله! سلام بر تو اى باقیمانده صالحان! سعادتمند زیستى و رانده‏شده به قتل رسیدى و همچنان تشنه بودى تا آنکه خداوند تو را به ما ملحق کرد. خداوند تو را رحمت کند و قاتلت رانبخشاید. واى بر قاتلت از آتش روز قیامت! پس فرود آمد و بر یکى از آن صندلیها نشست.
گفت: اى سلیمان! اندکى بعد ابرى بزرگ‏تر از آن آمد و رفت تا به زمین چسبید. پس صدایى برخاست و شنیدم که منادى ندامى‏دهد: اى خلیل خدا فرود آى! اى ابراهیم فرود آى! در این هنگام پیرمردى نمکین و میانه بالا، با رویى سپید آمد تا بالاى سرایستاد و گفت: سلام بر تو اى اباعبدالله! سلام بر تو اى باقیمانده صالحان! سعادتمند زیستى و آن گاه رانده شدى و به قتل‏رسیدى و همچنان تشنه بودى تا آنکه خداوند تو را به ما ملحق کرد. خداوند تو را رحمت کند و قاتلت را نبخشاید. واى برقاتل تو از آتش روز قیامت! پس کنار رفت و بر یکى از آن صندلیها نشست.
اندکى بعد ابرى بزرگ فرود آمد که صداى رعد و پر زدن پرنده از آن به گوش مى‏رسید. فرود آمد تا به زمین چسبید. پس صدایى‏برخاست و شنیدم که منادى ندا مى‏دهد: اى نبىّ خدا فرود آى! اى موسى بن عمران فرود آى! در این هنگام مردى نیرومند وبا هیبت که دو جامه بهشتى به تن داشت، رفت تا بالاى سر ایستاد و همان سخنى را که پیش از این نقل شد تکرار کرد. سپس‏کنار رفت و بر یکى از آن صندلیها نشست.
اندکى بعد ابر دیگرى آمد و صدایى همانند رعد و بال زدن پرنده داشت. پس فرود آمد تا بر زمین نشست و شنیدم کسى‏مى‏گفت: اى عیسى فرود آى! اى روح خدا فرود آى! در این هنگام مردى را دیدم سرخ روى و زردى در آن دیده مى‏شد و دوجامه بهشتى به تن داشت. پس آمد تا در کنار سر ایستاد و همان گفته‏هاى آدم را تکرار کرد. پس کنار رفت و روى یکى از آن‏صندلیها نشست.
اندکى بعد ابر دیگرى آمد که صدایى عظیم همانند پر زدن پرنده داشت. پس فرود آمد تا به زمین نشست؛ و اذان گفته شد وشنیدم که کسى مى‏گفت: فرود آى، اى محمد! فرود آى، اى احمد! فرود آى! در این هنگام پیامبر(ص) را دیدم که دو جامه‏بهشتى پوشیده بود و در سمت راستش صفى از فرشتگان و حسن و فاطمه -رضى الله عنهما- حضور داشتند. حضرت آمد تابه سر نزدیک شد و آن را به سینه چسباند و به شدّت گریست. سپس آن را به مادرش فاطمه (س) داد. او نیز آن را به سینه‏چسباند و به شدّت گریست به طورى که صداى گریه‏اش بلند شد و هر کس در آنجا صدایش را شنید با او گریست.
آنگاه آدم(ع) به پیامبر(ص)  نزدیک شد و گفت: سلام بر فرزند پاکیزه. سلام بر اخلاق پاکیزه. خداوند پاداشت را بزرگ گرداند،سوگواریت را براى فرزندت حسین نیکو گرداند. آن گاه نوح، ابراهیم، موسى، و عیسى -علیهم السلام- برخاستند و سخن آدم راتکرار کردند و به ایشان تسلیت گفتند.
آنگاه پیامبر(ص) فرمود: اى پدر من آدم و اى پدرم نوح و اى پدرم ابراهیم و اى برادرم موسى و اى برادرم عیسى! شما گواهى‏دهید -و گواهى خداوند بس است- بر امّتم که چگونه با رفتار با پسرم و فرزندم حسین(ع)، پاداشم دادند.
سپس یکى از فرشتگان به ایشان نزدیک شد و گفت: اى ابا القاسم! دلهاى ما را دریدى. من فرشته نگهبان آسمان دنیایم.خداوند به من فرمان داده است که از شما اطاعت کنم. اگر اجازه دهید آن را بر سر امّت شما فرود مى‏آورم به طورى که یک تن‏از آنها زنده نماند.
سپس فرشته‏اى دیگر برخاست و گفت: اى ابا القاسم، دلهاى ما را پاره کردى. من نگهبان دریاهایم، خداوند به من فرمان داده‏است که از شما اطاعت کنم. اگر اجازه دهید همه آبها را بر سر آنها جارى مى‏سازم، به طورى که یک تن از آنها زنده نماند.
آنگاه رسول خدا(ص)  فرمود: اى فرشتگان پروردگار من، دست از امّت من بردارید، چرا که میان من و آنان وعده گاهى است ‏که از آن تخلّف نمى‏ورزم.
آنگاه آدم برخاست و خطاب به آن حضرت گفت: خداوند بهترین پاداشى را که به پیامبران مى‏دهد، به خاطر کار امّتت به توعنایت فرماید.
آنگاه حسن(ع) گفت: اى جد بزرگوار! این خفتگان از برادرم نگهبانى مى‏دهند و سرش را نیز اینان آوردند.
سپس پیامبر(ص) فرمود: اى فرشتگان پروردگار من! اینان را به ازاى قتل پسرم بکشید. به خدا سوگند، اندکى بعد همه یارانم رادیدم که سرشان بریده است.
گوید: فرشته‏اى به من چسبید تا مرا بکشد. من فریاد زدم: اى ابا القاسم! پناهم ده و بر من رحم کن، خداوند بر تو رحم کند.
حضرت فرمود: دست از او بردارید؛ به من نزدیک شد و فرمود: تو هم از هفتاد نفرى؟ گفتم: بلى. سپس دستش را روى شانه‏ام ‏گذاشت و مرا با صورت روى زمین خواباند و فرمود: خداوند تو را نبخشاید. خداوند استخوانهایت را به آتش بسوزاند. از این رومن از رحمت خداوند نومید گشتم. پس اعمش گفت: از من دور شو که مى‏ترسم به خاطر تو مجازات شوم .